سیاح کلاتی :: گنابادگردی

گنابادگردی

وبسایتی جهت معرفی تاریخ، فرهنگ، مشاهیر، جاذبه های گردشگری،صنایع دستی و اخبار گردشگری شهرستان گناباد.

محل تبلیغات شما

سیاح کلاتی

شیخ عباس کلاتی [1]  فرزند رجبعلی متخلص به سیاح سیاح کلاتی از مشاهیر، محدثین ، وعاظ و شعرای منطقه گناباد در دوران زندیه و قاجاریه بود که در سال 1157 هجری شمسی در کلات از روستا های شهر کاخک متولد گردید . جهت تحصیل ابتدا به مشهد سپس به تهران و از آنجا به غرب ایران و عراق عرب حرکت کرد. در راه قزوین گرفتار راهزنان شد که هر چه داشت حتی مرکب او را بردند و او پیاده رو به قزوین نهاد و برر اثر پیاده روی زیاد مریض شد و با حال مرض در یکی از مدارس قزوین حجره گرفت  و سکونت گزید، ولی خیلی افسرده و پژمرده و از حیث معیشت نیز در مضیقه بود و غالبا به گریه و زاری می گذرانید.

در یکی از شب ها پس از گریه زیاد به خواب رفت و در خواب یکی از ائمه اطهار (ع) را زیارت کرد که به او فرمود: ای عباس خراسانی حرکت کن و آنچه دلت می خواهد طلب کن تا به تو بدهیم، او در جواب عرض کرده بود که من سه چیز از شما می خواهم اول نطق سرشار و طبع شهر؛ دوم توشه راهی که بتوانم به زیارت مولا و آقایم در عراق عرب مشرف شوم؛ سوم یک زن علویه که در روز قیامت نزد جدش مرا شفاعت کند، امام خواسته های او را پدیرفت و فرمود: به تو دادیم، او بی اختیار از روی شوق از خواب پریده و کلبه تاریک مدرسه را اتاقی نورانی و معطر مشاهده کرد. و از شوق و خوشحالی شروع به گفتن اشعاری در مدح ائمه اطهار (ع) نمود به صدای بلند می خواند، طلابی که در مدرسه سکنی داشتند در آن نیمه شب از خواب پریده  و برای تحقیق و علّت خواندن اشعار به طرف حجره سیّاح رفته و او را که در اول شب بسیار غمگین و افسرده دیده بودند با حالت نشاط و خرّمی سرشاری مشاهده کرده و علت را پرسیده از قضیه اطّلاع پیدا نموده بودند، آنگاه همه رو به او آورده و لباسهای او را برای تیمّن و تبرک گرفته و ریزه ریزه نموده تقسیم کردند، این امر در یکی از شب های محرّم اتفاق افتاد که خودش در این باب گفته :

 

همیشه شکر خداوند می کند سیّاح            مرا که فیض [2] شب قدر در محرّم داد

اتفاقاً در همان شب یکی از تجار ثروتمند قزوین که صادات بوده یکی از ائمۀ  اطهار (ع) را در خواب دید که به او فرمود : صبح زود به فلان مدرسه برو و عباس خراسانی که مداح ماست به منزل خود بیاور و هر یک از دخترهایت را که مایل بود به او تزویج نما، او صبح که بیدار شد به فکر فرو رفته سپس موضوع را به عیال خود اظهار نمود آنگاه کسی را به مدرسه فرستاد که ببیند چنین شخصی در آن مدرسه وجود دارد یا نه؟ شخص فرستاده به محض ورود به مدرسه دیده بود که طّلاب دور یک نفر را گرفته و هیاهو دارند، چون نزدیک شد دید که همه هجوم آورده و لباس تن او را پاره پاره می کنند و می گویند این شخص نظر یافتۀ امام است! و ما ریزه های لباس او را برای تیمّن و تبرّک می بریم، فوری او برگشته و موضوع را به آن شخص اطّلاع داد. تاجر فوراً یک دست لباس با خود برداشته  به مدرسه برده و به تن عباس سیّاح کلاتی که او را نمی شناخت نمود و با احترام بسیار به منزل خود برد و پس از چند روز پذیرایی یکی از صبیه های خود را برای او عقد کرد و مخارج دامادی را پرداخت، و سیّاح پس از مدتی توقف به طرف خراسان حرکت کرده و به کلات رفت و در آنجا شهرت زیادی پیدا نمود در سایر بلاد نیز به واسطة این قضیه معروف گردید و منبر او مورد علاقة همه واقع شد و او پس از چندی از کلات حرکت کرد و سفرهایی به مشهد و تهران و اصفهان و عراق عرب و بلاد دیگر نمود و به هر جا میرفت از منبر او استقبال بی سابقه می نمودند و به طوری شده بود که در تمام ایران معروف شده و کمتر واعظی در شهرت به پایه او میرسید، از این رو محسود اقارن و امثال خود واقع شد و جدّیت داشتند که او را از نظر مردم بیندازند و موهون نمایند ولی اثری نکرد و روز به روز بر شهرتش افزوده میشد، از جمله می گویند یک موقع که در مشهد بوده  و در مسجد گوهرشاد منبر میرفت بعض همکاران او زنی را وادار کردند که هنگام ذ کر مصیبت زنبیلی را پر از نان به مجلس آورده و با صدای بلند و وضع موهنی فریاد زد که نان گرم تازه دارم, ولی سیّاح به محض مشاهده آن زن به اصل موضوع پی برده بالبداهه ضمن بیان مصیبت خطاب به آن زن گفت: ای ضعیفه چه خوب بود این نانهای گرم تازه را درخرابة شام می آوردی و به اطفال صغیر تقدیم می نمودی! بیان این مطلب در مستمعین اثری فوق العاده نمود و همه را بیشتر منقلب کرده بر رونق مجلس او افزوده بود.

مرحوم سیاح به هر جایی می رفت از منبر و وعظ او استقبال می شد و سفرههای زیادی به مشهد ، اصفهان ، تهران و عراق و دیگر بلاد نمود بطوریکه در تمام ایران معروف شد و کمتر واعظی در شهرت به پای او می رسید و اشعار خوبی در مدح و مرثیه اهل بیت نیز سروده است .
سیاح در سال 1216 هجری شمسی در حدود شصت سالگی در کلات فوت نمود و از او چندین فرزند دختر و پسر که همگی اهل منبر و وعظ و علم بودند بجای مانده است .

فرزند بزرگ سیاح میرزا عبدالجواد نام داشت که اهل منبر بوده همچون پدرش به سیاح معروف گردید و دارای سه فرزند بنام عباس و حسن و علی بود که عباس و حسن در جوانی فوت کردند و علی سیاح در پنجاه و پنج سالگی 1307 هجری شمسی در گذشت و فرزند او به نام عبد الجواد سیاح زاده نیز در فوت نموده است .

مرحوم سیّاح اشعار بسیار خوب در مدح و مرثیه اهل بیت سروده از جمله در مدح مولا (ع) گفته است:

شیعه حیدر به دهر اگر چه غمگین است      خرم و خندان به روز باز پسین است
هست یقینم که چون شود صف محشر منزل و مأوای او بهشت برین است
خضر پیمبر نگر که چشمه حیوان دیده و در جستجوی ماء معین است
ماء معین چیست حب شاه ولایت ذرّه او به ز ملک روی زمین است
هر که رود غیر شاهراه ولایت راه نباشد که در ضلال مبین است
می کنمت با خبر زدشمن ظاهر دشمنت ابلیس و در خرابی دین است
در دم مردن برای غارت ایمان بر سر راه تو آن لعین به کمین است
تیغ ولای علی بگیر به دستت گردن دشمن بزن که چاره همین است
کن نظری یا علی به جانب سیّاح بهر حسینت مدام خاک نشین است

 

این شعر نیز از اوست:

مقِّدری که به قدرت بنای عالم داد 

به هرکه لایق او هر چه بود آن دم داد

چو از عدم به وجو آفرید اشیا را

ز عقل او همه کس را مقابل هم داد

به اختیار هر آن کس قبول شادی کرد

عوض ز حکمت و دانش به دیگری غم داد

برون نمود زدرگاه خویش شیطان را

هشت را به ره مرحمت به آدم داد
نمود کشتی ایجاد را چو طوفانی به ناخدایی او نوح را مسلم داد
میان آتش نمرودی او برای خلیل زلطف چشمه آبی چو آب زمزم داد
به زیر تیغ رضا گر نشست اسماعیل  ولی خدا دم تیغ از برای او خم داد
نمود یوسف صدیق را غلام عزیز عوض به حضرت یعقوب چشم پرنم داد
به روی دار بلا گر کشاند عیسی را ولیک جا و مکانش به چرخ اعظم داد
لباس ختم رسالت به قامت احمد برید و از ازل او را نگین خاتم داد
حکیم داند و مخلوق خود هر آنچه کند مگو چرا به یکی بیش و بر یکی کم داد
منزّهی که شب قدر را به آن خوبی میان هفته و ایام سال مبهم داد
همیشه شکر خدا می کند سیّاح مرا که فیض شب قدر در محرم داد

  

و نیز در مصیبت گفته است:

خوش آن وجود که دایم زمی بود مخمور

خورد شراب محبّت نه از می انگور

اگر تو مست الستی ز باده وحدت

لب پیاله ببوسی تو از شراب طهور

زمان عمر به غفلت گذشت و ما در خواب

 ز خویش بی خبرانیم تا به نفخه صور

اگر به مال چو قارون اگر به عمر چو نوح

اگر هزار چو اسکندری و گر شاپور

تو ماسوی الله اگر آوردی به زیر نگین

که عاقبت بروی دست خالی اندر گور

پرید بلبل فکرم به گلستان عزا  

از این قصیده سرایی همین بود منظور

که بوستان مصیبت چو نینوا سازند

چو نی نوا کنم از دل ز قصه عاشور

تو دیده ای به جز بر حسین مظلومی

شنیده ای که بگریند جن و وحش و طیور

تو دیده ای که کسی میهمان کشد تشنه

شنیده ای سر مهمان کسی کند به تنور

تو دیده ای که زن به ریسمان بندند

شنیده ای همگی را چو لؤلؤ منثور

تو دیده ای که به بیمار تازیانه زنند

شنیده ای که با آن حال با تن رنجور

تو دیده ای که کسی مرده را کفن نکند

شنیده ای که نه غسلش دهند و نه کافور

تو دیده ای که چو سیّاح صاحب اخلاص

شنیده ای که نبیند به حشر صورت حور

    

 

و نیز در مصیبت و به زبان حال حضرت حسین (ع) سروده است:

چنان از باده جام شهادت مست توحیدم

که بر جان می خرم هر لحظه زخم تیر و خنجر را
اگر شمشیر بازد بر سرم از عشق معشوقم چنان که از محبت طالبم شمشیر دیگر را
ربوده پای شوقم را به نوعی جلوه خالق که بر دل می گذارم تا ابد من داغ اکبر را
جواب عاصی امت دهم وقتی که در محشر گلوی پاره خونخواهی نمایم خون اصغر را
به دامان شفاعت کی رسد دست محبّانم به محشر تا نخواهم خون بها دست برادر را
چو خواهد سربلندی در دو گیتی این سرم باید به روی نیزه اعدا، دهم جولان من این سر را
اگر ز آب فراتم لب نشد تر تشنه لب رفتم تصزّف می کنم روز جزا من حوض کوثر را

از آن ترسم که توحید از میان رفته نبوت هم

پس از این من کجا والی توانم شد دو کشور را

منم خون خدا خونخواهی خونم کند داور

دو چشم از ما سوی بستم نخواهم غیر داور را

نشانم خار محنت را به جانم اندرین صحرا

که گل کاری کنم روز جزا صحرای محشر را

اگر تنگ شکر را وا کند سیاح مدحتگر

از این اشعار شیرین بشکند بازار شکّر را

  

  

و نیز به زبان حال فاطمه دختر حسین (ع) که در مدینه بود و به فاطمه صغری معروف است سروده:

ای نسیم از ختنی یا تو ز سرحد ختایی

شنوم بوی سلیمان مگر از شهر سبایی
در دهن مشک تو داریّ و به لب عنبرسا را به چه گلبن تو رسیدی و زگلزار کجایی
این چه بویی است نسیما که رساندی به مشامم تازه کرد جان من و روح مرا داد صفایی
روزی افتاد گذارم به سر چشمه حیوان مرده را زنده کند نفخه ات ای باد صبایی
نکنم گر غلط ای باد صبا بوی تو گویا قاصد کوی وفایی تو و از کرب بلایی
بس که از خواب پریشان دل من گشته مشوّش این دل خون شده هر لحظه خروشد به نوایی
چند وقت است که بینم همه شب خواب پریشان چیست تعبیر به ما قسمت و تقدیر خدایی
خواب دیدم که به دریای پر از خون پدرِ من دست و پا می زند و مانده به گرداب بلایی
خواب دیدم تن صدپاره علمدار پدر را    که افتاده است نه دستی و نه مشکی و نه لوایی
خواب دیدم شده شقّ القمر از ابروی اکبر لب خشکیده به خون غوطه زند ماه لقایی
خواب دیدم که در آن دشت پدر کرده عروسی پنجه از خون شده رنگین چه خضابی چه حنایی
خواب دیدم زده بر حلق علی اصغرم از کین بی حیا ظالمی از قهر و ستم تیر جفایی
خواب دیدیم قد زینب خم و گیسوش سفید است گفتم ای عمّه تو از یک سفر اینگونه چرایی
گفت ای عمّه مپرس از من و از این سفر من شرح این واقعه سیّاح بگو گر تو زمایی

پانویس:

  1. آقای عبدالجواد سیاح زاده از حفاد آن مرحوم و آقای سید حسن اسدی کاخکی در نوشتن این شرح حال کمال کمک کردند و مرا سپاسگزار نمودند.
  2. اگر مصراع اخیر همان طور باشد که نوشته شده کلمه "که" جنبه استفهام تقریری پیدا می کند یا آنکه " مرا " مفعول فعل بعد باشد و تقدم آن بر کلمه " که " که جنبه وصفی و تعلیلی داردبرای ضرورت شعر باشد یعنی " که مرا فیض شب قدر در محرم دادی ".

منبع: تابنده گنابادی، سلطانحسین، تاریخ و جغرافیای گناباد، چاپ دوم ۱۳۷۹ شمسی،تهران: انتشارات حقیقت.


مطالب مرتبط:


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی


مجید اکرامی کلاتی ۲۳ آبان ۹۹، ۱۶:۲۹

افتخار میکنم

مهدی ۲۴ آبان ۹۷، ۲۳:۲۹
چه مردانی داشته گناباد
چرا از اشعار ایشون در مجالس عزا شهرستان استفاده نمیشه
۱
۲۰ آبان ۱۳۹۷
۲
مسلم ذوقی بیلندی

محل تبلیغات شما